عدالت

My Child!
To the future slaves of freedom
Those who will conquer nature, tell!
Tell that justice,
Of our lungs; trees
Of our graves; jungles it grew.

 

فرزندم!
به اسیرانِ بعدیِ آزادی
به فاتحانِ طبیعت بگو!

بگو عدالت
از ریه‌هایِ ما؛ درخت
از گورستان‌هایمان؛
جنگل ساخت.

 

غزل/ باغ داغ

داغم، پُر از تلاطمِ بالِ کبوترم
باغم، جوانه می‌زند از ابرها پَرم

ماهم، هوایِ نقره‌ایِ پشتِ بام‌ها
آهم، نسیمِ گفت‌وشنودِ صنوبرم

ای از تمامِ مردمِ دنیا عزیزتر!
من با تمامِ مردمِ دنیا برادرم

فرقی نمی‌کند به کجا می‌کشانی‌ام!
برگم که در طراوتِ باران، شناورم

من با صدایِ صاعقه هم بغض می‌کنم
رودم، هوایِ ابر نمی‌افتد از سَرم

پل می‌زنی به هر چه که از یاد برده‌ام
پل می‌زنی به هر چه که... بگذار بگذرم

گاهی به بی‌قراریِ پروانه فکر کن!
بگذار از خیالِ تو سر در بیاورم.

حقیقت

گاهی برایِ عشق
باید شکست
باید گریخت
باید سکوت کرد.

گاهی برای گریه گنجشک
باید نشست
باید عزا گرفت.

امّا برای آه... حقیقت
باید شناخت
باید به شعر، فلسفه آموخت
باید به مرزهای خطر، سر زد و گذشت
باید شهید شد.

فاصله

فاصله، نفرينِ هستي نيست
فاصله؛ عشق است اين‌جايي كه من هستم
گاه‌گاهي
       قلّه را از دور بايد ديد!

غزال درون

هنوز از هوايِ تو دَم مي‌زند
غزالي كه در من قدم مي‌زند

به ديوارها، گُل؛ به اندوه، رنگ
به هر جا كه سر مي‌زنم مي‌زند

نبودي، نمي‌پرسي از حال من:
عقابي كه پَر در عدم مي‌زند

كمابيش نبضم پُر از خستگي‌ست
نبودي ولي بيش و كم مي‌زند

به حال و هوايِ تو دل‌بسته‌ام
به آينده‌اي كه رقم مي‌زند.

 

 

آوارگي

پشتِ هر شِكوه، يك زخم
پشتِ هر لحظه، يك راز

در مسيرِ تو جا مي‌گذاريم، اي عشق!
پشت در پشت، آوارگي را.

 

آگيرا

نه شوقي كه از سر بگيرم...
نه ذوقي كه در بر بگيرم...

به مرگي
        بگيران دلم را.

 

بمان

با من بمان
در من بزرگ شو!
اي برّۀ هميشه‌‌گرفتار، گرگ شو!

اي نااميدي مطلق
اي آخرين اميد رهايي!

يك‌نفر رفت

يك‌نفر نيست اين‌جا
اين‌همه زخم؟!
اين‌همه جايِ خالي؟!

 

دوگانه‌گی

بفضم؛ میانِ شادیِ یک عشقِ دوردست
ترسم؛ شبیه خنده راننده‌هایِ مست
باید به یک تصادف خونین امید بست.

این‌گونه می‌کشی

گاهی نگاه می‌کنی از پشت شیشه‌ها
چشمت خلاف عقربه‌ها حرف می‌زند
صد سال با تو... باز جوان‌مرگ می‌شوم.

غزل / مسیر


گفتن بهانه است، شنفتن بهانه است
دنیا بدونِ چشمِ تو دیوانه‌خانه است

سرتاسرِ زمانه بهانه‌ست و ... نیستی
حالا که عشق منتظرِ یک نشانه است

تصویرِ کهنه‌ای‌ست«نبودن»، نگاه کن!
رسمِ کهن، هرآینه رسمِ زمانه است

سرگشته آن‌که از تپشِ لحظه غافل است
وز مقصدی به مقصدِ دیگر روانه است

دنیا بدونِ قطب‌نما جایِ بهتری‌ست
دنیا بدونِ قطب‌نما... عاشقانه است

بال و پرِ شکسته بهانه‌ست، می‌روم
آوارگی شریف‌ترین آشیانه است

قاصدک‌ها فراموش‌کارند

با همین زخم‌های همیشه
در همان آسمانی که با بادها رفت
کم پریدیم
         اما
شأن پرواز را حفظ کردیم.

آن روی ابر

خاطرات عزیز باران را
ابرهای عقیم می‌شویند
نفس اژدهاست شرجی شهر.

تقدیر صنوبرها

صندلی را مرگ
نیمکت را عشق می‌فهمد.

+ عیدانه

کوچ

دلخواه یا دلگیر
مختار یا مجبور
هجرت همیشه دردناک است.

‌زیبا

از این‌همه اما و ای‌کاش
مغرورتر باش!
دیوانگی آداب دارد.

عشق و حقیقت

اکثریت یا اقلیت
هر کجا باشی خدا آن‌جاست
عشق را با مذهب اعداد کاری نیست.

ما آتش و نفت و بوریا خواسته‌ایم

دار یا دریا؟
نفت یا باروت؟
سرخ یا قرمز؟
بهترین تصمیم‌ها را عشق می‌گیرد.


تیتر از جناب عین‌القضات است:
ما مرگ شهادت از خدا خواسته‌ایم
وان هم به سه چیز کم‌بها خواسته‌ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته‌ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته‌ایم

دوستان

حس عجیب شیرجه در اعماق
شوق غریب غرق شدن در مِه
دیدار دوستان قدیمی.

دیگ جوشان تابستان

مرداد هم حریف دل من نمی‌شود
خیسم، معطرم، خنکم، آسمانی‌ام
یخ در بهشت می‌چکد از واژه‌های تو.

تسلسل

مسیر ماه را از قله می‌پرسد
مسیر قله را از ماه
شب از سرگیجه‌های یک پلنگِ خسته سرشار است.

حضور

تب سهره‌ها
غم قاصدک‌ها
دل باغبان
نگاه تو پر می‌دهد باغ را.

شادی شاعرانه

زمان می‌خرامد
دلم تیک‌تاک قدم‌هات را می‌شمارد.


پ.ن: حافظ شب هجران شد، بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

مرا تو

اگر روبه‌راهم اگر جان‌به‌لب
اگر صبح‌گاهم اگر نیمه‌شب
مرا خواب‌های تو تعبیر کردند.


دل رمیدة ما را به چشم خود مسپار
سیاه‌مست چه داند نگاهبانی چیست!
(صایب)

بی‌انتها

غمش جام جا مانده بر رَف
قدیمی، قلم‌کار، خوش‌نقش
دلش ظرف یک‌بار مصرف
مزخرف
مزخرف
مزخرف
...

ز اضطراب دل، اهل زمانه بی‌خبرند
بود تپیدن بسمل به پیش طفلان رقص
(بیدل)

ز تنگی دلم امکان پرگشودن نیست

در اوج وصل، باز پریشانی
دل‌تنگ می‌شوی و نمی‌دانی:
این وصله‌ها به عشق نمی‌چسبد.


ستم‌کش دل مأیوسم و علاجی نیست
کسی مقابل آیینة شکسته مباد!
(بیدل)

پس از طوفان

ابرها دارند می‌آیند
کوچه‌ها یک‌بند می‌خندند
زخم‌هایم نم‌نمک تعبیر خواهد شد.

1984

ما به رؤیاهات...
ما به اندوه تو مشکوکیم
خواب بودن نه!
خواب دیدن اتهام توست.

این کهنه باغ دیرپا

گل، بازی پیچیده‌ای در آستین دارد
خم می‌شود گاهی
کم می‌شود...
           اما نمی‌میرد
طوفان، شعور باغ را نادیده می‌گیرد.